سى و يكمين نشست از سلسله نشستهاى تخصصى پژوهش و خلق اثر هنرى با عنوان عصب، پديدارشناسى/ پديدارشناسى هنر، جمعه ٣ ارديبهشت ۱۴۰۰ از سوی خانه هنرمندان ایران برگزار شد. این نشست در دو بخش به گفتوگوی شيوا بيرانوند با دكتر عبدالرحمن نجل رحيم و على نجاتِ غلامى اختصاص داشت.
در بخش نخست این برنامه که با حضور دکتر عبدالرحمن نجل رحیم، متخصص مغز و اعصاب، عصب پژوه، نویسنده و مدرس دانشگاه برگزار شد، شیوا بیرانوند با بیان اینکه عصب پدیدارشناسی یک نحله فکری است که چندان به آن پرداخته نشده است از دکتر نجل رحیم خواست که درباره نسبت این نحله فکری با هنر توضیحاتی را بیان کند.
نجل رحیم با بیان اینکه عصب پديدارشناسى یک رشته بینارشتهای است افزود: در این رشته میخواهیم دیوارهایی که مابین علم مغز پژوهی و سایر علوم وجود دارد را بشکنیم و یک نوع پیوند میان آنها پیدا کنیم. در نتیجه باید از قالب آن علم آبجکتیو سوم شخص که به سوژه نزدیک نمیشود، خارج شویم. از طرف دیگر انتظار داریم کسانی که در زمینه فلسفه و هنر هستند به ما با دیدی بیگانه نگاه نکنند. ما میخواهیم بیگانهزدایی کنیم و حصارها را برداریم تا بهتر یکدیگر را بفهمیم.
او با بیان اینکه این رشته در ۳۰ – ۴۰ سال گذشته اهمیت زیادی پیدا کرده است گفت: شکستن این دیوارها هم به سود علم مغزپژوهی و هم به سود علم شناخت آگاهی است و دید ما را وسیعتر میکند. روششناسی که میخواهیم استفاده کنیم میتواند به ما کمک کند و تواناییهایمان را گسترش دهد. از طرف دیگر فکر میکنیم که به گشایش ابعادی از فلسفه و هنر منجر میشود. ما دستی را به طرف هنرمندان و فلاسفه دراز میکنیم که با هم کارهایی را بکنیم زیرا اگر در کنار هم نباشیم و مشترکا آن کارها را نکنیم هیچ گاه نمیتوانیم به نتیجه برسیم. از درون این بینارشتهای بودن یک نوع خلاقیت ظهور خواهد کرد، نه فقط خلاقیت هنری بلکه پدیدهای خلاقانه از این تعامل بین مغز پژوهی، فلسفه و هنر پیدا میشود و از درون آن چیزهایی کشف میشود.
نجل رحیم افزود: این اتفاق در حال رخ دادن است هرچند که کند است و در ایران بسیار کندتر است، زیرا ما هنوز آن ساماندهی رشتههای خود را نداریم چه برسد به این که ساماندهی بین رشتهای را به وجود آوریم. این معضل بزرگی است زیرا شما ابتدا باید گستره رشته خود را بشناسید تا بعد بتوانید آن گستره را با گستره رشته دیگری به اشتراک بگذارید.
نجل رحیم ادامه داد: عصب پدیدارشناسی اولین بار توسط فرانچسکو والرا در حدود سال ۱۹۷۹ مطرح شد. والرا به پدیدارشناسی علاقهمند بود و پدیدارشناسی موریس مرلوپونتی بر او بسیار تاثیرگذار بود. ایده خیلی جالبی از همان زمان شکل گرفت، یعنی هر موجود زندهای خودش میتواند محیط زندگی خودش را بسازد و خودمختاری اجرایی دارد. این از تکسلولیها شروع میشود و تا همه موجودات ادامه دارد. این قصدمندی در موجود زنده یک چیز نهادینه است که در موجود غیر زنده وجود ندارد. اینکه من به عنوان یک سلول تک یاختهای بدانم به سمت چه چیزی باید بروم و از چه چیزی باید فرار کنم، پتانسیلی است که در موجود زنده به وجود میآید. بنابراین به اینجا میرسیم که هر موجود زندهای محیط خود را میسازد و محیط هر موجود زندهای با محیط موجود دیگر متفاوت و خاص همان موجود زنده است که میخواهد بقا پیدا کند. بعد میرسیم به این که این موجود زنده به تنهایی نمیتواند خودش را بقا دهد، بلکه مجبور است آن فضا را با دیگری هم به اشتراک بگذارد و زمانی که این کار را میکند قدرت او بیشتر میشود یعنی دامنه آزادی او زیادتر میشود.
نجل رحیم افزود: بنابراین ما با یک پدیدهای روبرو هستیم که پدیده حیات است و میتوانیم بگوییم که زیستجهان را اگر بخواهیم از دید یک سلول تکیاختهای تعریف کنیم، محیط کوچکی است که در آن زندگی میکند و این زیستجهان وقتی که موجودات تکامل پیدا میکنند بزرگتر میشود. خودمدار بودن، در یک مدار بسته زندگی کردن و خودمختاری داشتن شاید در همه موجودات زنده وجود دارد. فرانچسکو والرا این تعریف را مطرح کرد و بعد این مسئله گسترش پیدا کرد.
او درباره اینکه این نوع طرز تفکر چه مزیتی دارد گفت: امروز استعاره کامپیوتر راجع به مغز و سیستم عصبی خیلی شایع است. یعنی فکر میکنیم انسان موجودی است که یک مغز دارد و این مغز هیچ ربطی به بدن او ندارد و کار مغز تنها این است که جهان بیرون را بازنمایی کند. آنچه در عصب پژوهی امروز بسیار مطرح است پدیدهای است که از کامپیوتینگ ساینس میآید که به نظرم با آنچه من امروز مطرح میکنم در تضاد قرار میگیرد. ایده مغز به مثابه کامپیوتر و اینکه مغز واقعیت بیرونی را در درون ما منعکس میکند و اصلاً با بدن ما کاری ندارد و منفصل از بدن ماست، در تضاد با نظریهای است که مغز به عنوان ماشین و کامپیوتر نیست بلکه مغز به یک خودمختاری میرسد که کامپیوتر هیچوقت نمیتواند به آن برسد. به این معنا ما یک انتقاد به خود داریم و علم نوروساینس را مورد انتقاد قرار میدهیم که شاید فقط آبجکتیو عمل میکند و میخواهد با شناخت اجزا، به این برسد که یک چیز چگونه کار میکند. اما نگاه من این است که این دید ابجکتیو باید در کنار یک سابجکتیو قرار بگیرد.
نجل رحیم افزود: حتی میخواهم بگویم که آغاز با سابجکتیویتی است. زیرا در واقع سوژهمندی و سوژه را مهم دانستن ابتدای کار ما است و ابتدای موجودیت ما را تشکیل میدهد. به این معنا که ما از سابجکتیویتی شروع میکنیم و زمانی که انسان به دنیا میآید با او همراه است. انسان جهان را روی تجربه ذهنی خودش میسازد و این تجربه ذهنی را با دیگران به اشتراک میگذارد و بعد یک موجود اجتماعی میشود، به خاطر این که میتواند این سابجکتیویتی خودش را با دیگران تقسیم کند. این اشتراک گذاشتن است که باعث به وجود آمدن آبجکتیویتی میشود. آبجکتیویتی باید بنای خودش را از این سوژگی اولیه ایجاد کند. انسان در ابتدا که به دنیا میآید سوژه خودش را میسازد و آن را در مقابل سوژه دیگری که مادر است قرار میدهد و در تقابل و تعامل با همدیگر است که دنیای پیرامون و اشیا و جهان را میتواند کشف کند. در نتیجه ما محکوم هستیم که بینا سوژهای حرکت کنیم و بینا سوژهای فکر کنیم زیرا اینگونه به دنیا میآییم. آزمایشات بسیار زیبایی در این زمینه وجود دارد که میتوانیم ببینیم چقدر زود اجتماعی میشویم و از طریق جهان سابجکتیو خود به جهان آبجکتیو میرسیم.
این محقق افزود: ما نوروساینتیستها شاید به این مسئله آنقدرها توجه نمیکردیم اما به نظر من نهضتی که به وجود آمده است نشان میدهد که باید بیشتر به این مسئله بپردازیم. اگر بخواهیم به مسئله سوژه و عاملیت انسان از ابتدای کار توجه کنیم، به یک کانستراکشن جدیدی خواهیم رسید که با علومی که به سابجکتیویتی میپردازد مثل پدیدارشناسی در فلسفه و هنر میتوانیم آن را به دست بیاوریم.
نجل رحیم در ادامه گفت: متاسفانه مشکل ما این است که عقل و عاطفه را از هم جدا کردیم. دنیای انضمامی را از دنیای انتزاعی جدا کردیم و دنیای ما آنقدر انتزاعی شد که فکر میکنیم دیگر باید انضمام را فراموش کنیم. بدیهیات فراموش شده است در حالی که اساس زندگی روی بدیهیات است. وقتی که در بدیهیات اختلال ایجاد میشود انسان دچار مشکل میشود. این بدیهیات زمانی برای انسان مسئله میشود که یک مشکل در این میان به وجود آید و ما در پزشکی می گویم که یک بیماری یا عارضه مغزی به وجود آمده است. به نظر من پدیدارشناسی به این بدیهیات میپردازد. بسیاری از فلاسفه و کسانی که در زمینه پدیدارشناسی و مغز پژوهی کار میکنند به این بدیهیات توجه میکنند.
این عصب پژوه افزود: انسان فکر میکند داشتن بعضی چیزها و تواناییها چیز بدیهی است و اگر آن را از دست بدهد تعجب میکند که چرا باید این اتفاق رخ بدهد. ما دنیای انضمامی خود را به صورت بدیهیات میبینیم. عقل، حافظه، احساسات و… به نظر ما یک چیز طبیعی است که به ما داده شده و نباید به آنها فکر کنیم، اما زمانی که آنها را از دست بدهیم و در غیاب حضور آنها است که اهمیتشان را درک میکنیم. این بدیهیات همان چیزی است که از دید یک هنرمند که بخواهد کشف کند و نگاه دیگری به جهان بیاندازد مورد توجه قرار میگیرد. به خاطر همین است که هنرمند میتواند نگاه دیگری به دنیا بیاندازد زیرا این بدیهیات برایش مهم میشود و به چیزهایی حساس هستند که برای دیگران بدیهی انگاشته میشود. به همین دلیل وقتی اثری خلق میکند برای دیگران تبدیل به یک کشف بزرگ میشود. خلاقیت از اینجا میآید که آنچه را که دیگران نمیبینند، نمیشنوند و راحت از آن گذر میکنند، هنرمند میتواند ببیند.
نجل رحیم ادامه داد: بسیاری از بیماریهای نورولوژی این خاصیت شکلدهنده را دارند که شما بدیهیات را چیز جدیدی ببینید و چیزی در مغزتان کلیک بخورد. این یک پدیده شناخته شده در ۵۰ سال گذشته است و اندیشمندان و محققین متوجه شدهاند که افراد در پروسه بیماریهای زوال دهنده عقل و هوشیاری، مراحلی را میگذرانند که به نظر میرسد کلیکهایی در ذهن آنها میخورد که در ذهن آدمهای عادی نمیخورد.
در ادامه او با اشاره به دو فیلم هنوز آلیس و پدر، که به بیماری آلزایمر میپردازند، گفت: من روی آلزایمر خیلی مطالعه کردهام و بر روی هنرمندانی که داخل یا خارج از کشور مبتلا به آلزایمر شدند تحقیقاتی داشتم. آنچه میخواهم بگویم و تابهحال مطرح نشده، پدیده آفرینش در فرایند پیشرفته بیماری آلزایمر است. شاید این مسئله را کسی آنطور که باید و شاید در ایران و خارج از کشور مطرح نکرده و به آن توجه کافی نشده است، ولی ما شواهد بسیار مستحکمی داریم که نشان میدهد هنرمندانی که در فرایند زوال عقل و آلزایمر هستند در این دوران خلاقیتهایی آنها سر میزند، اما اضطراب و تشویش ناشی از کاهش حافظه و رفتن نزد دکترهای مختلف باعث میشود آن خلاقیت خاموش شود و هیچ جرقهای ظهور نکند. بسیاری از هنرمندان نقاش، شاعر، آهنگساز و… را میشناسیم که در دوران پیشرفت بیماریشان به خلاقیتهایی رسیدند که شاید قبل از آن نرسیده بودند. این به آن دلیل است که به بدیهیاتی پی بردند که قبلاً به آنها توجه نکرده بودند.
نجل رحیم افزود: ما این دوران و خلاقیتها را به راحتی از دست میدهیم زیرا دچار اضطراب و لاپوشانی هستیم و نگرانیم که دیگران بفهمند هنرمندی با عظمت و مشهور دچار آلزایمر شده است. اطرافیان سعی میکنند بیماری او را مخفی کنند و به این ترتیب اضطراب او تشدید میشود و باعث میشود تمام چشمههای بروز خلاقیتهایی که در این دوران اتفاق میافتد خاموش شود. انسان در هر فرایندی میتواند چیزی از خود نشان دهد که متفاوت با زمانهای دیگر است. ما در زمان بحران هم میتوانیم آفریننده باشیم، زمانی که اتفاقات مهمی در مغز و بدن ما میافتد. در آلزایمر وقتی حافظه نزدیک خود را از دست میدهیم حافظههای دور خود را تقویت میکنیم. این حافظههای دور تقویت شده تخیلی را به وجود میآورد که قبلا در زمانی که حافظه معمولی داشتیم شاید وجود نداشت. هنرمندان زیادی داشتیم که به دلیل بیماری آنها را در محاق بردند و فکر میکردند که سرنوشت هنری آنها به پایان رسیده است، اما به نظر من این دوران که متاسفانه از دست میرود، میتواند تاریخساز باشد. همانطور که هنرمند میتواند در شرایط سنی و زمانهای مختلف چیزهایی متفاوت خلق کند، دنیای پس از ۷۰ سالگی نیز به نظر من یک دنیای ناگشوده هنری است و نباید جهان را از این نوع خلاقیت که میتواند در سنین بالا اتفاق بیفتد محروم کنیم.
او در دقایق پایانی صحبتهای خود گفت: نگاه خالص آبجکتیو به دنیا که از پرسپکتیو بالا به همه چیز مینگرد و عقیده دارد ذهنیت من هیچ دخالتی در دیدن چیزها ندارد و همه به یک شکل به موضوع نگاه میکنند، به نظر من خواب و خیالی بیش نیست. به دلیل اینکه انسان هر تجربهای که میکند مجبور است تجربه خود، عادتها، فرهنگ و آنچه دارد را در آن بگنجاند. پس غیر ممکن است که شما بتوانید خالصانه چیزی را آبجکتیو نگاه کنید. ما باید به سوی این برویم که به طور بینا ذهنی با انسانهای دیگر رابطه برقرار کنیم و اجتماعی بودن خود و زیستجهان خودمان را به این طریق بشناسیم. در نتیجه همانقدر شناخت سوبژکتیویتی مهم است که شناخت آبجکتیویتی مهم است و اینها در کنار هم دیگر معنا دارد. یعنی پرسپکتیو ما یک پرسپکتیو سوم شخص منفصل از ماجرا نیست و هیچ واقعیتی را اینگونه نمیتوانیم ببینیم. ما باید واقعیتها را با همدیگر به عنوان یک مجموعه انسانی کشف کنیم و به آنها پیشرفت دهیم و این ما را به هنر و فلسفه پدیدارشناسی نزدیک میکند.
نجل رحیم افزود: ساختن زیستجهان ما از راه رابطه بینا ذهنی و بینا عاطفی ما را به عقل و دانش میرساند که بتوانیم دنیای انضمامی را همراه با دنیای انتزاعی کشف کنیم، نه دنیاهایی منفصل از همدیگر. اینها جدا از هم نیستند و با هم دنیای انسانی میسازند که باعث میشود ما از دنیای انتزاعی که به ما تحمیل شده است نجات پیدا کنیم. این کار و رسالت هنر است. رسالت پدیدارشناسی در فلسفه و رسالت مغز پژوهی است که بتوانند این ایده را با کمک همدیگر پیش ببرند تا ما بتوانیم جهانی انسانیتر بسازیم که بتوانیم در آن زندگی انسانی خود را در کنار همه ماشینها، کامپیوترها و… پیش ببریم. من در تمام زندگی سعی کردم با این جداییها مبارزه کنم و تلاش کنم که دیوارها برداشته شود زیرا این انشقاقها ما را از هم دور میکند و خلاقیت ما را محدود میکند.
در بخش دوم این نشست دکتر علی نجات غلامی، پژوهشگر فلسفه، نویسنده و مترجم به بیان سخنانی پیرامون موضوع مطرح شده پرداخت. او با اشاره به اینکه فنومنولوژی در دهه ۹۰ اوج گرفت و تحولاتی در آن ایجاد شد، و اساساً هدف آن آشتی دادن میان دو ساحت بود که از هم فاصله گرفته بودند، افزود:
در مقاله معروف “یک خفاش بودن چگونه است” نوشته توماس نگل صحبت بر سر این است که هر چقدر علم پیشرفت کرده باشد با تحلیل آن مغز یک خفاش نمیتوانید بفهمید که آن خفاش جهان را چگونه میبیند. این یعنی یک شکاف پدیدارشناسانه و هدف فنومنولوژی پر کردن این شکاف است. از حیث بنیاد روششناختی باید از یک سو آن منظرگاه اول شخصی را توضیح دهد که جهان چگونه آشکار میشود. بحثهای بسیار جالبی که نقد بازنمایی انگاری را پیش میکشد، که به فرض شما نمیتوانید دچار نوعی تقلیلگرایی شوید و مثل پوزیتیویسم کلاسیک تصور کنید که انسان چیزی به جز روابط عصبی مغزی نیست، اما بیش از این بودن، بخش دیگری از علم است که مغفول مانده است.
غلامی ادامه داد: متاسفانه وقتی پای سوبژکتیویته به میان میآید چیزهایی فراتر از علم و ذوق و تفسیر مفهوم عاطفه باعث میشود برداشت دیگری از همان پژوهشهای منطقی کنیم. ما یک دعوی خیلی پایهای در سنت پدیدارشناسی داریم و آن این است که علم مدرن را علم دقیقه مینامیم. مشکلی که دارد به دلیل ناقص بودنش است و بخش دیگری از علم هست که مکمل آن است و اگر آن را پیش بکشیم اتفاقی که میافتد تکمیل میشود. پدیدارشناسی با نقد روانشناسیانگاری کارش را شروع کرد، آنجایی که جدال بین منطق انگاران با روانشناسی انگاران در قرن نوزدهم بود. به بیان خیلی ساده کسانی مثل جان استوارت میگفتند که هر آنچه ماتریال، ابجکتیو و بیرونی نیست باید ذهنی لحاظ شود و چون فاقد عینیت است نمیتواند بنیاد علم قرار بگیرد.
غلامی با اشاره به صحبتهای دکتر نجل رحیم درباره کامپیوتینگ ساینس گفت: عدهای کامپیوتینگ را به جای فلسفه به کار میبرند. چرا این اتفاق میافتد؟ به دلیل امری که تحت عنوان ریاضی سازی از آن یاد میکنیم. جان استوارت گفت اگر هر آنچه ذهنی است و عینیت ندارد بنیاد علم نیست، پس چرا ما همان را با زبان ریاضی توضیح میدهیم و از زمان گالیله میگوییم که هر چیزی برای توضیح به زبان نیاز دارد و زبان طبیعت که پایه علم است ریاضیات است و مگر ریاضیات ذهنی نیست؟ پس مغز همانطور فکر و تخیل و هنر و منطق و ریاضیات و… تولید میکند که کبد صفرا تولید میکند. بنابراین میتوان علاوه بر تخیل، ریاضیات و منطق را نیز این گونه انگاشت زیرا عینیتی در خارج ندارد، اما این مسئله میتواند بنیاد فیزیک را نابود کند. دعواهای شدید بین منطقی انگاران و روانشناسی انگاران به وجود آمد و پاسخ به این بحران بزرگ توسط هوسرل این بود که در یک ماشین حساب قوانین حاکم بر نرم افزارش قابل تقلیل به قوانین سخت افزارش نیست. این مبحث بسیار پایهای است و نشان میدهد چرا پدیدارشناسی در نگاه اول با نورولوژی در معنای کلاسیکتر آن مشکل دارد. چون نورولوژی در حالت کلاسیک کارش این است که مغز را تحلیل کند و ترشح هورمونها و احساسات ناشی از آنها و… را توضیح دهد.
غلامی با بیان اینکه اولین کتابی که در پدیدارشناسی هنر نوشته شد توسط یکی از شاگردان حلقه مونیخ هوسرل بوده است گفت: کنراد اولین کسی است که راجع به پدیدارشناسی هنر کتاب نوشته بود که بر اساس گگنشتاند زیباشناسی بود. یعنی اثر هنری استقلال پیدا کرد و هنر آزاد شد از آنچه که مهمترین دشمنان پدیدارشناسی، تحت عنوان ابژکتیویسم از آن یاد میکنند. مثالی که در همان ابتدا مطرح میکند آن است که در موسیقی وقتی میخواهید تحلیل علمی بکنید و موسیقی را توضیح دهید، درباره یک آلت موسیقی و ارتعاش و طول موج و… صحبت میکنید و در نهایت هنر به حاشیه رانده میشود. یعنی در نهایت خود هنر ابژکتیویته ای ندارد. ابژکتیویته هنر از نوع آشکارگی خودش است. تبیین مکانیستی از چیزبودگی، معنا مندی خاص ساحتهای مختلف را تقلیل داده است. شما وقتی به دنبال ابژه هنر میگردید به اتم و ارتعاشات میرسید. در زیستشناسی میگردی هم به اتم و ارتعاشات میرسی و در نهایت هیچ چیزی نیست به جز اتمها. به این ترتیب ابجکتیویته به معنی تقلیل وجود به ماده است.
این نویسنده ادامه داد: شعاری که رنسانس داشت بازگشت به خود بود، اما اینها وقتی به خود چیزها برگشتند با بحران دیگری روبرو شدند و متوجه شدند دادههای اولیه در درک یک چیز رنگ، صدا و… است و اینها نسبت به سوژهها نسبی هستند. بنابراین بعضی دادهها مربوط به خود چیزها هستند و بعضی دیگر مربوط به ذهن ما هستند. اما در کیفیت اولیه یک خصیصه مشترک است، یعنی اندازه. مهمترین چیزی که پدیدارشناسی برای نقد آبجکتیویته به کار میبرد مبحث اندازهگیری است. اندازهگیری باعث کمی سازی و ریاضی سازی بنیاد روش شناسانه علم میشد و فقط کمیت معیار قرار گرفت و کیفیت از بین رفت. به این ترتیب نیمی از علم را نادیده گرفتند.
او در ادامه با اشاره به نظریات موریس مرلو پونتی گفت: تجربه زیسته که بنیاد پدیدار شناختی عالم است به مثابه یک علم است و دیگر از جوهر استفاده نمیکند. ساختار تجربه دو قطب به مثابه دو لایه دارد که خودشان را آشکار میکنند. در پدیدارشناسی ابتدا آن پدیدار وجود دارد و ما در وهله ثانویه خودمان را نشان میدهیم و آن پدیدار باید به مثابه هستنده فهم شود. وقتی دکارت میگوید من میاندیشم، پس اول من نیستم بلکه اول اندیشیده است. گفته میشد چیزی که با چشمانم نتوانم ببینم وجود ندارد، اما دیدن محدود نیست و هر آنچه که در عرصه تجربه آشکار میشود همان باید به مثابه هستن و منبع شناخت دانسته شود. آنچه که به شدت پیش پا افتاده است و از شدت حضور، نادیدنی است برای یک پدیدارشناس مسئله است. ما به دنبال قله قاف نیستیم. سقراطی که ما میخوانیم سقراط صفحات اول آثار افلاطون است آنجایی که چیزهایی را میپرسد که مردم خندهشان میگیرد، از بس که واضح و بدیهی هستند. فلسفه با پیش پا افتادهترین و بدیهیترین مسائل درگیر میشود و با پرسش و نقد میخواهد آن جهان راحتی که دور خود ساختهایم را به چالش بکشد. پدیدارشناسی اینها را به پرسش میکشد و وارد نبرد میشود و سقراط آغازین را ادامه میدهد. پدیدارشناسی اعتراض به وضع موجود و باورهایی دارد که همه درست میپندارند. پدیدارشناسی به این نگاه میکند و میبیند خودت را بشناس سقراط در ابجکتیویسم مدرن کاملا کنار گذاشته شده است و به روانشناسی تقلیل داده شده است. پدیدارشناسی علم سوبژکتیویستی است اما به هیچ وجه روانشناسی نیست. پدیدارشناسی علم آگاهی است و شما وقتی ساختار آگاهی را بدانی ساختار جهان را میشناسی. دو تا لایه داریم، آشکارکنندگی که کنش است و آشکار شده که ابژه سازی میشود و خارج از این تجربه آگاهی چیزی نداریم.
او درباره اینکه این مباحث به چه درد کار هنر میخورد، گفت: اینکه پدیدارشناسی دقیقاً چه کار میکند در مقدمه کتاب پدیدارشناسی فیلم که اثری کلاسیک در فلسفه هنر است به خوبی مطرح شده است. نویسنده این کتاب زمانی آن را نوشت که پساساختارگرایی اوج گرفته بود. پساساختارگرایی از طریق بحث زمانبندی و مکانیزم به تحلیل آن تکانههای پنهان و ناخودآگاه میپردازد که مبتنی بر قدرت، اراده، میل و… هستند و دخیل در ساختن ساختارها هستند. او متوجه شد که در نقد یک فیلم فقط به مسائلی مانند ساختارهای قدرت، استعمار، سرمایهداری و… توجه داشته و خود فیلم را فراموش کرده است. پس از آن تجربهای به مثابه آشکارگی یک فیلم را در سالن سینما توصیف و آنالیز میکند و وارد لایههای عجیبی میشود. این کتاب را که میخوانیم متوجه میشویم چه چیزهای مهمی را در تجربه فیلم یا اثر هنری از دست دادهایم. این مفهوم که “اثر هنری با تو سخن میگوید” را از نظر علمی توضیح میدهد و میگوید اینگونه نیست که تو منفعلانه فیلم را ببینی بلکه فیلم هم با کارگردانی، نورپردازی و… تو را خطاب قرار میدهد.
غلامی ادامه داد: نکته خیلی اساسی این که چطور میتوان از ابژکتیویته رها شد این است که ما درک کنیم سوبژکتیویته ذهن نیست، خیال نیست، بلکه سوبژکتیویته بخشی از تجربه و آشکارگی جهان است. نباید فکر کنید هنر ذهنی است و زمینشناسی واقعی و عینی است. ارزش اینها یکسان است و از یک منطق استفاده میکنند. چیزی که ابجکتیویته ایجاد کرده این است که ماده واقعی است و بقیه چیزها ذهنیات است، اما این خطای دموکریته تاریخ فلسفه است. در پدیدارشناسی هنر تجربه ملاحظه و وقوع اثر هنری را در لایههای مختلف دادگی سویژکتیو و ابجکتیو آن میبینیم.