پانصدوهشتادودومین برنامه سینماتک خانه هنرمندان ایران، دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۷ به نمایش فیلم «بازگشت» ساختهٔ آندری زویاگینتسف محصول سال ۲۰۰۳ اختصاص داشت. پس از نمایش فیلم، نشست نقد و بررسی آن با حضور جابر قاسمعلی نویسنده و منتقد سینما برگزار میشود. اجرای این برنامه برعهده سامان بیات بود.
جابر قاسمعلی در این نشست گفت: صحبتهای خود را با این پرسش آغاز میکنم؛ آیا میتوان درباره آفرینش بر مبنای انگارههای مسیحی، فیلمنامه نوشت یا خیر؟ در بسیاری از آموزههای دینی، آفرینش در ۷ روز اتفاق میافتد. در این فیلم نیز کاملا مرزبندی با روزهای هفته صورت گرفته است. این یک هفته، همان هفت روزی است که خداوند جهان را خلق کرده است. طبیعی است که بعدا در پروسه نگارش فیلمنامه، برای اینکه از انحصار کانسپت خارج شود، منطق داستانی برای آن در نظر میگیرند. منطق داستانی آن هم این است که در حال کامل کردن دفترچه خاطرات خود است. یعنی فیلم با آن منطق داستانی که شنبه در این سفر چه شد و در روزهای دیگر چه اتفاقی رخ داد؟ جلو میرود. بنابراین برای آن کانسپت منطق داستانی پیدا میکنند اما در ابتدا تنها یک کانسپت بوده است. فکری که میخواسته درباره هفت روز آفرینش فیلمنامه بنویسید و داستان طراحی کند.
به تدریج بعد از این، شما میبینید که با انگارههای مسیحی بازی میشود. یعنی بازگشت مسیح یا بازگشت همان پدر مقدس. درواقع پدری که بعد از سالها برگشته؛ بهگونهای که انگار عیسی مسیح برگشته است.
او افزود: بعدتر در طول فیلم، در فصلهایی با این مولفه بازی میشود. به عنوان مثال در یکی از فصلها، زنی از کنار ماشین پدر رد میشود و پدر از آینه بغل به او نگاه میکند. در واقع آن زن، تمثیلی از مریم مجدلیه است. روسپی که به خصوص در داستان درخشان، «آخرین وسوسه مسیح» که بعدها اسکورسیزی هم بر اساس آن فیلم میسازد، زنی است که مسیح یکبار به کابین او میرود و در نوبت مینشیند و بعد وقتی نوبتش میشود و به داخل میرود، عملا هیچ کاری انجام نمیدهد و پاک و منزه بر میگردد اما درست در لحظههای به صلیب کشیده شدنش، لحظهای به این فکر میکند که آیا میتوانستم در آن لحظه در کنار مریم مجدلیه باشم و اگر میشد، چه اتفاقی رخ میداد؟ او آخرین وسوسه را نیز از ذهن خود پاک میکند و حال دیگر مصلوب میشود. بنابراین در آن پلان، شما مریم مجدلیه را میبینید.
این نویسنده در ادامه بیان کرد: همچنین پدر یا همان مسیح در کافه تماسی میگیرد و با آدمی صحبت میکند و او را پیتر خطاب میکند. او همان پطروس از شاگردان ارشد و حواریون عیسی مسیح بوده است. در روایتهای مختلف اینطور عنوان شده که او خیلی مورد احترام عیسی مسیح بوده است. بنابراین شما در واقع جا به جا با مولفههای آن کانسپت اصلی مواجه هستید که نویسندگان فیلمنامه در حال بازی با آن هستند. به این ترتیب مطرح کردن آن کانسپت مهم است. زیرا بعد از آن به آرامی فیلمنامه فربه و گسترده میشود. بنابراین با تاکید بر این نکته، به نظر میآید که میشود روی برخی دیگر از عناصر فیلمنامه صحبت کرد. مثلا اینکه این اثر اساسا بر مبنای یک فیلمنامه سه پردهای، کلاسیک و داستانی نوشته نشده است. به همین دلیل ما در آن داستانی نمیبینیم. یعنی اگر قرار باشد شما آن را تعریف کنید، میگویید پدری است که با دو نفر از بچههایش به سفر میرود. در ادامه هم دعوایشان شده و سپس پدر میمیرد. در خوشبینانهترین شکل شما میتوانید چنین چیزی بگویید. طرح و توطئهای وجود ندارد و عناصر غافلگیری در کل ایده به چشم نمیخورد. البته این عناصر به شکل خفیف وجود دارد. مثلا شخصیت پدر که آمده است اما ما هیچ چیز درباره او نمیدانیم. اساسا اینکه هیچ چیز درباره او نمیدانیم، عامدانه در حال رخ دادن است. چون این موضوع از ویژگیهای سینمای خرده پیرنگ است.
جابر قاسمعلی در ادامه صحبتهایش گفت: در فیلمنامههای مدرن، شما داستانی ندارید یا به شکل خیلی کمرنگ و کمجانی داستان دارید. همچنین روند ارائه اطلاعات در این آثار، مرتبا به تعویق میافتد یا اصلا اطلاعاتی داده نمیشود. مسئله اساسی داستان در اینجا این است که پدر چه کسی است؟ در ۱۲ سالی که نبوده، کجا بوده است؟ ما هیچ اطلاعاتی نداریم. تنها جعبه سیاه پدر که میتواند به ما اطلاعاتی دهد، همان جایی است که میبینیم صندوقچهای در جایی چال شده است و قوطی کوچکی از آن بیرون میآید اما آن هم هرگز باز نمیشود. در آخر نیز مانند پدر به قعر دریا میرود و در آنجا مدفون میشود. در واقع شما هیچ اطلاعاتی از پدر ندارید، برای اینکه پدر اصلا مهم نیست. پدر بستری بوده که قرار است شخصیت اصلی ما در آن شکل بگیرد. شخصیت اصلی ما همان پسر کوچک؛ ایوان است.
او ادامه داد: در واقع پدر، بستر و بهانهای برای شروع داستانی کمرنگ و کمجان است. بنابراین شما با شخصیت طرف هستید، نه قهرمان. البته ایده نداشته داستان که بر اساس کانسپت آمده و شکل و شمایل کمجانی به خود گرفته است، نیاز به یک پیش فرض داستانی دارد. اساسا وقتی از پیش فرض صحبت میکنیم، برای این است که متوجه شویم فیلم درباره چیست؟ فیلم درباره نوجوانی است که باید بر ترس خود کنترل پیدا کند. اگر دقت کنید افتتاحیه و اختتامیه فیلم دقیقا درباره همین پیش فرض است. او در ابتدای فیلم بالای دکلی رفته و قرار است که خودش را به پایین پرت کند اما میترسد و گریه میکند. در پایان به بالا میرود و میگوید من میتوانم. در واقع اگر مرگ پدر نبود، یقین بدانید که از آن بالا خودش را به آب میانداخت تا ثابت کند که از پس این کار بر میآید. بنابراین پیش فرض داستانی فیلم درباره پسر نوجوانی است که میخواهد بر توانایی خود آگاه شود و در این راه باید بر آن ترس غلبه کند.
این منتقد سینما در ادامه بیان کرد: «بازگشت» فیلم مهمی است. در واقع برای من که کار فیلمنامه میکنم خیلی جذاب بوده است. همیشه سر کلاسهایم نیز به این موضوع اشاره میکنم که چگونه میتوان بدون ایده و با یک کانسپت کار کرد؟! اما ین فیلم مثال درخشانی در این رابطه است.
فیلم «بازگشت» ساختهٔ آندری زویاگینتسف محصول سال ۲۰۰۳، داستان دو پسر بچه را روایت میکند که پدر آنها پس از ۱۲سال باز میگردد و میخواهد آنها را برای سه روز به گردش ببرد. این فیلم در جشنوارهٔ فیلم ونیز برندهٔ جایزهٔ شیر طلایی شده است.