برنامه «سه روز با سینما و نقاشی» در خانه هنرمندان ایران برگزار شد.
به گزارش روابط عمومی خانه هنرمندان ایران برنامه «سه روز با سینما و نقاشی» طی روزهای دوم تا چهارم خرداد در تالار استاد شهناز خانه هنرمندان ایران برگزار شد. عنوان جلسه نخست «رابطهی نقاشی، عکاسی و سینما» بود که در آن محمدرضا اصلانی به ایراد سخنرانی پرداخت و فیلم «سرنوشت» به کارگردانی فریتز لانگ به نمایش در آمد. جلسه دوم با عنوان «جدایی راه عکاسی، نقاشی و سینما» بود که در آن مجید اخگر سخنرانی کرد و فیلم «خانوادهی اشرافی امبرسونها» اثر اورسن ولز نمایش داده شد. در جلسه سوم با عنوان «نقاشی و سینمای پیشرو» خسرو سینایی به ایراد سخنرانی پرداخت و فیلم «ناین سوخ» به کارگردانی آمیت دووتا به روی پرده رفت.
نقاشی مادر هنرهاست
سخنران نخستین روز این برنامه محمدرضا اصلانی بود که به بیان توضیحاتی درباره سینما و نقاشی پرداخت و گفت: علت انتخاب موضوع «سینما و نقاشی» اینست که در ایران بحثهایی مطرح و گسترده شده که در آن مثلا گفته میشود «سینما سینماست» که گزارهای مهمل است. در دهههای اخیر رابطه بین بخشهای مختلف فرهنگی منقطع شده است؛ نویسندگان از نقاشان شناختی ندارند، شاعران نویسندگان را نمیشناسند، سینماگران با نقاشان و موسیقیدانان آشنا نیستند و.. که تفکیکی عجیب است. در حالیکه سینما برآیند تفکر تمامی هنرهاست و نه تجمیع آنها. نه فقط سینماگر بلکه ببینده سینما هم اگر از موسیقی چیزی نداند و نقاشی و تئاتر را نشناسد، فهم سینمایی موثری نخواهد داشت. برخلاف آنچه هالیوود میگوید و تفکری غیرعلمی از سینما بهوجود آورده است، سینما داستانسرایی نیست. هالیوود سینما را از تفکر تهی کرده و به حادثهپردازی و سرگرمی تبدیل کرده است. آن کسی یا آن چیزی که در پی سرگرم کردن است، توطئهای چیده تا امری را پنهان کند.
این فیلمساز ادامه داد: ما با دو زبان در جهان مواجه هستیم؛ زبانِ کلامی که خودزاست و بهدلیل ساختار مجردش، با جهان ارتباط چندانی ندارد. زبان، جهان را دوباره اختراع میکند و میزاید. زبان دیگر، زبان بصری است که به مثابه دیگری و وانموده نحویِ نگاه ماست. زبان کلامی جهان را میسازد و زبان بصری آنرا کشف میکند. ما نه با وقوع جهان، که با وقوع خود مواجهیم و با آن زندگی میکنیم. به این ترتیب، نقاشی و سینما در حوزهی زبان بصری محصولات تاریخی فعالیت-تفکرِ انسانی هستند. شاید به همین دلیل نقاشی دوران رنسانس، تجسم نگاه یک شخص است؛ شیئی که بر تابلو رقم میخورد، دال بر حضور ذهن شناساییست که به آن نگاه میکند.
اصلانی در بخش دیگری از صحبتهایش گفت: از سوی دیگر نقاشی پیش از آنکه یک فیگور باشد، تفکر عینی زیباییشناسی است؛ زیبایی به مثابه تفکر. زیباییشناسی پیدا کردن ظرفیت درونی پدیدههای جهان است. بدین ترتیب زیباییشناسی دو وجه پیدا میکند؛ هم به مثابه نقد و واشکافی جهان است و هم به مثابه اخلاق. زیبایی یک امر اخلاقی است و پیدا کردن ارزشها نیز یک امر اخلاقی است. نقاشی مادر هنرهاست و با روح اشیاء و کشف روح آنها سر و کار دارد. نقاشی، پیدا کردن ارزش اشیاء است و این از طریق روابط درون و بیرون اشیاء با یکدیگر یا همان ترکیببندی حاصل میآید.
نقاشی در حکم استعارهپردازی برای تصویر کردن واقعیت
سخنران دومین روز برنامه «سه روز با سینما و نقاشی» مجید اخگر بود که در ابتدای صحبتهای خود به نسبت میان تصویر و امر واقع پرداخت و گفت: بحثهای مطرح در جلسات سینما و نقاشی، بین چند کانون شکل میگیرد که قدر مشترک آنها تصویر است. چیزی که میتواند حلقه پیوند ما به این بحث باشد و آنرا از حالت بیزمانی و بیمکانی خارج کند، نسبت بین تصویر و امر واقع است. بهویژه وقتی صحبت از تصویر فوتوگرافیک در میان است.
وی ادامه داد: در پرسش از ماهیت تصویر تا پیش از ابداع عکاسی و مدرن شدن هنرها، یعنی انتهای قرن 18 و اوایل قرن 19 میلادی، یک مفهوم کلیدی مطرح میشود؛ شأن نمادین تصویر یعنی سنتهای تصویری که تا ابتدای قرن 19 میشناسیم، همه به نظامهای فرهنگیای متکی هستند که آنرا تعیین و حدگذاری و نحوهی کِرد و کارش را مشخص میکنند.
اخگر اضافه کرد: ماده خام اصلی تصویر، عالم مرئی و جهان به منزله موضوع ادراک بصری بوده است. اما در این چارچوب، هر چیزی نمیتوانسته وارد تصویر شود. یعنی آن شکل از آزادی عمل که در آن هنرمند خود نقطه عزیمت باشد، وجود نداشته است. به اضافه اینکه آنچه هنرمند برای کشیدن انتخاب میکرد، یک فرآیند پردازش و مداخله و میانجیگری سنگین را از سر میگذراند تا به موضوع تصویر تبدیل شود. برای مثال، سنت تصویرپردازی مسیحی حدگذاری میکند که چه چیزی کشیده شود و چه دلالتی داشته باشد. یعنی متونی همواره بر این داد و ستدهای تصویری مقدم بودند. در تصویرپردازی مسیحی، متن کتاب مقدس و متن بنای کلیسا که تصاویر در قالب آن متبلور میشدند، بسترهایی بودهاند که این ارتباط تصویری را متعین و محدود میکردند.
این منتقد سینمایی ادامه داد: پس رابطه با واقعیت بصری، رابطهای خام و بدون میانجی نبوده است. یعنی هیچوقت تصویر و هنرمند در مقام گزینش بیواسطه نبودهاند و هنرمند همراه با پیشفرضها، شاکلهها و ایدههایی به موضوع کارش نزدیک میشد که سنت تعیینکنندهشان بود. در این فرآیند منظومه معانی نمادین یا جهانبینی هر دوره تاریخی خاص، بازتولید و تحکیم میشده است، گرچه تغییر و تحول تدریجی هم وجود داشته است. این نسبت بین واقعیت جهان مرئی و موضوع تصویر و خودِ تصویر، تعادلی داشته است که وقتی به دوران رنسانس و پس از آن میرسیم، دستخوش تنش و بازپردازی میشود.
وی افزود: در قرنهای 18 و 19 این تنش ناخودآگاه تاریخی، خود را به سطح آگاهی میرساند و پیامدهای این تحول آشکار میشود؛ تصویر دیگر صرفا یک نشانه یا اعتبار یا قراردادی نیست که ما را به حقیقتی ارجاع دهد. بلکه خود یک واقعیت تمام و کمال است که در سطح کار با آن روبروییم. اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19، به تعبیری مهمترین دوره این عصر مدرن است؛ اغلبِ مفاهیمی که در حوزه فرهنگ و زیباییشناسی بهکار میبریم، محصول این دورهاند. سه تحول اساسی این دوره عبارتند از شکل گرفتن یک حوزه متمایز به اسم زیباییشناسی، فرآیندی که به مدرن شدن هنرها منجر میشود و ابداع عکاسی.
اخگر ادامه داد: در این دوره این بحث مطرح میشود که محسوسات چه بسا دعوی طرح تجربه یا شناختی ازآن خود داشته باشند که فلسفه را به آن راهی نیست. در حوزه تصویر نیز تا پیش از این دوره، آکادمیها متولی امر بودند و نظام مشروعیتبخشی را تعیین میکردند که روشن میکرد چه چیزی و تحت چه شرایطی میتواند وارد تصویر شود. نظامی سلسلهمراتبی نیز میان ژانرها وجود داشته است که در صدر آن نقاشی تاریخی و مذهبی قرار میگرفت و طبیعت بیجان و منظره در پایین آن بود. در این دوره است که رئالیسم به معنای عام آن، بالانس میان محسوسات و معانی را از اساس زیر سوال میبرد.
وی در بخش دیگری از صحبتهایش به مقایسه عکاسی و نقاشی پرداخت و گفت: نقاشی نظامی پیچیده بوده که تجربه سدهها کار سنتهای هنری و نقاشهای مختلف را پشت سر داشت؛ مثل یک آپاراتوس پیچیده با ساز و برگی عریض و طویل که برای بازنمایی واقعیت تدارک دیده شده بود. نقاشی همواره یک همتا برای واقعیت مرئی است و نه خود واقعیت، آنگونه که عکاسی است. نقاشی در حکم استعارهپردازیهای مختلف برای تصویر کردن واقعیت است. عکاسی به این معنا بازنمایی نیست چون رابطه بین تصویر عکاسانه و واقعیت مرئی، مستقیم و بیواسطه است؛ از این جهت که رسانهای که اینجا برای ثبت تصویر وجود دارد، اساسا همان رسانهایست که برای دیدن جهان مرئی، یعنی نور، لازم است. تصویر عکاسی چیزی نیست جز محصول ثبت نور بر یک سطح حساس. تصویر عکاسی، حاصل فعل و انفعال پنهان واقعیت و تعریق واقعیت را بر خود ثبت میکند. این چیزی است که آنرا از کل سنتهای تصویرپردازی پیش از عکاسی متمایز میکند.
هنر آموختنی نیست
سخنران روز سوم این برنامه خسرو سینایی بود که در ابتدای سخنرانی خود به طرح این سوال پرداخت که «سینما چیست؟» و گفت: سینما جز یک ابزار نیست که مثل یک قلم در دست هر کسی قرار بگیرد، میتواند محتوای ذهنی او را منتقل کند. پس سینما را میتوان با هدفهای مختلف نگریست: سرگرمی، تبلیغات، کالای تجاری و.. . فیلمهای ساخته شده در هر یک از این دستهبندیها میتوانند کیفیت خوب یا ضعیفی داشته باشند. به این معنا متوجه نمیشوم که چطور در جشنوارهها آثاری با جنس متفاوت را با یکدیگر مقایسه کرده و به برخی جایزه میدهند. در حالیکه اینها با یکدیگر قابل مقایسه نیستند و صرفا ابزاری مشابه را بکار گرفتهاند. از نظر من هر فیلمی که در جهت هدف خود، خوب ساخته شده باشد و ذهنیت مخاطب را به ابتذال نکشاند، قابل دفاع است. در مجموع سینمایی را دوست دارم که در جهت ساختن دنیایی بهتر از دنیای کنونی باشد.
این فیلمساز ادامه داد: ارتباط میان هنرها در سینما، برای من یک موضوع پایهای محسوب میشود. در هر کدام از این هنرها، ریشههای مشابه میبینم. یعنی قوانین مشابه دارند، گرچه ابزارهای متفاوتی را بهکار میگیرند. شعر در ذهن باید شکل بگیرد و در اینصورت بسته به تسلطمان بر ابزاری که بهکار میگیریم، تبدیل به نقاشی یا موسیقی و.. یا با واسطههای بسیار تبدیل به سینمای شاعرانه شود. به شرط آنکه خالق اثر ذهن شاعرانه داشته باشد.
وی در بخش دیگری از صحبتهایش به مساله هنرمند بودن اشاره کرد و گفت: آیا میتوان هنرمند ساخت و هنر را به او آموخت؟ یا اینکه فقط اگر جوهر هنر در وجود کسی بود، میتوان او را هدایت کرد؟ هر آدمی استعداد خاص خود را دارد. بسیاری افراد را دیدهام که در رشته ادبیات تحصیل کردهاند اما قادر به درست خواندن یک شعر نیستند و وزن شعر را احساس نمیکنند. به نظر من مهمترین چیز اینست که خودمان را کشف کنیم یا اگر استادی داریم او ما را کشف کند که آیا اینکاره هستیم یا نه. من با اساتیدی که معتقدند هر کسی به دانشگاه هنر بیاید میتواند هنرمند باشد، موافق نیستم. استاد نباید خود را به کسی که جوهر کار را دارد تحمیل کند و یک کپی از خود بسازد. بلکه باید تلاش کند هنرمند درون او را بیدار کند و بسیار مهم است که در برخورد با نسل جوانتر این کار را انجام دهیم. اما متاسفانه شرایطی پیش آمده که هر کس دانشگاه هنر را پشت سر گذاشت، برای دیگران تصمیمگیری میکند، حتی اگر یک سر سوزن خلاقیت نداشته باشد. هنر برای نسلی که به سمت آن میرود، نه آموختنی بلکه هدایتشدنیست. این هدایت باید توسط نسل باتجربه پیش از او انجام شود.