در چهارصد و چهل و سومین برنامه سینماتک خانه هنرمندان ایران، دوشنبه ۱۱ شهریور فیلم «کبوتری برای تامل در هستی روی شاخه نشست» به کارگردانی روی اندرسون در سالن استاد ناصری به روی پرده رفت. در ادامه نیز نشست نقد و بررسی فیلم با حضور امیر پوریا و کیوان کثیریان برگزار شد.
پوریا در ابتدای این نشست گفت: میتوان تصوری ذهنی داشت از اینکه آدمها در حین تماشای فیلمهای روی اندرسون چقدر به شخصیتهای فیلم شباهت دارند؛ احتمالا رنگپریدهاند، تلاش میکنند متوجه شوند این دیوانهبازیها چه معنایی دارد، چیزهایی را بهم ربط دهند و در پی مفاهیم پیچیده فلسفی و روانشناختی، ضدیت با جامعه صنعتی، نقد مدرنیته، پیدا کردن حماقت در دل کوششهای روزمره زندگی و.. باشند. البته این درگیریها به سه فیلم اخیر او مربوط میشود؛ دو فیلم اول بلند او در سالهای ۱۹۷۰ و ۱۹۷۵ اصلا چنین حالتی ندارند؛ «یک داستان عاشقانه سوئدی» و «گیلیاپ» فیلمهایی نامتعارفاند، اما نه به این شیوه بصری و روایی. او با یک فاصله طولانی در سال ۲۰۰۰ فیلم «آوازهایی از طبقه دوم»، در سال ۲۰۰۷ «شما، زندهها» و در سال ۲۰۱۴ فیلم «کبوتری برای تامل در هستی روی شاخه نشست» را ساخت. فیلم جدید او نیز «درباره بیپایانی» نام دارد و مراحل پایانی ساخت را طی میکند.
وی ادامه داد: اندرسون دنیای ابزوردی دارد که جلوهای پستمدرن تلقی میشود. جلوهای از دیدن پدیدههای بسیار معمولی زندگی روزمره بهشکلی که گاه سوررئال به چشم میآیند و گاه به گروتسک و ابزورد پهلو میزنند. یعنی هر آنچه که همزمان مضحک و فاجعهبار به نظر میآید و آنچه که معمول است و همزمان بهشدت غیرعادی جلوه میکند. اندرسون با این قضیه شوخی میکند که کابوسهای بیدلیل آدمهای جوامع امروزین در عین اینکه مزخرف و بیمعنا میرسند، جلوههایی از هراسهایی در دل زندگیاند که میتوانند خیلی جدی هم باشند. میبینیم که مساله محاکمه و بازخواست شدن بابت چیزهایی که نه خطاهای بزرگی هستند و نه آدم در آنها نقش و تقصیری داشته است، در این سه فیلم اندرسون مطرح میشوند. آثار اندرسون را شاید بتوان پست پستمدرن هم نامید؛ به این معنا که همان خط و ربطهای پستمدرن هم در اینجا به بنبست میرسند. هرچند که آن رجعتی که انتظار میرود به گذشتهتر اتفاق بیفتد، رخ نمیدهد و شاهد یک قوام ساختاری و روایی نیستیم.
این منتقد سینمایی افزود: مهمترین جلوهی بکارگیری شیوههای پست مدرن در آثار اندرسون، دو لحنی بودن یا چند لحنی بودن بین کنش مضحک و کنش مصیبتبار است. یعنی غیرقابل تفکیک بودن آنچه که باعث تاسف میشود و آنچه موجب خنده میشود. در تماشای کمدیهای پستمدرن، به مانند شکلهای قدیمیتر روایت در گروتسک و ابزورد، از بیننده انتظار نمیرود قهقهه بزند. شاید بتوان گفت فیلمهای اندرسون رویکردهای شبیه به سینمای مدرن دارد اما او روایتگر زمانه پستمدرن است. همانطور که اسکورسیزی اساسا پستمدرن نیست ولی خیلی اوقات لحنی پارودیک اختیار و به زمانه پستمدرن اشاره میکند.
پوریا ادامه داد: اندرسون خیلی اوقات خط و ربطهایی را در برخی سکانسها قرار میدهد و ما فکر میکنیم ربطی وجود دارد، اما در ادامه آنقدر آنها را انکار و نفی میکند که تماشاگر به خوشخیالی خودش میخندد که امیدوار بوده پیوندی میان این چیزها در پسزمینه پیدا کند. معناگریزی و به سخره گرفتن فرآیند کشف معنا نیز یکی از ویژگیهای التقاطی خلق جهان پستمدرن است. به محض اینکه تماشاگر در جایی از فیلم از کشف معنایی خوشحال میشود، اندرسون بلافاصله آن معنا را پوچ جلوه میدهد. در حالیکه در هنر مدرن، تخطی از اصول روایت کلاسیک و رسیدن به شکل جدیدی از معناسازی یا معناتراشی وجود داشت.
وی اضافه کرد: البته که فیلمها بهطور مطلق بیمعنا نیستند و بسیار هم پرمعنایند. به اضافه اینکه هر سکانس بهشکل خودبسنده یک جور پرفورمنساند و موقعیتی که ما همه آنرا تجربه کردهایم. اینکه از بیمعنا بودن میگوییم برای آنست که با حس بیننده همراه شویم و در ادامه به نسبتهایی برسیم. مثل دو شخصیت اصلی فیلم که کاری عبث انجام میدهند در حالیکه هدف خیلی زیبایی دارند. همانطور که اگر با خودمان فکر کنیم متوجه میشویم کل ماجرای اشتغال در زندگی انسان از یک زاویه میتواند تا چه اندازه عبث باشد.
این منتقد سینمایی در ادامه گفت: پس در این بیمعنایی که اندرسون برای زندگی تعریف میکند، معناهای بسیاری در شکل استتیک هنری وجود دارد. این مساله بیش از همه در «آوازهایی از طبقه دوم» قابل ردیابی است چون به آخرت وصل میشود و گویا کل مسیر زندگی را جستجو میکند. اساسا همان فیلمی هم که بخواهد به تماشاگر بگوید جهان بیمعناست، به بیمعنا بودن جهان گرایش دارد. بنابراین هر فیلمی به یک معنا گرایش دارد و فیلمی بدون گرایش معنایی وجود ندارد اما چیزی به اسم «فیلم معناگرا» وجود ندارد. این فیلم هم درباره بیمعنا بودن زندگی است و وقتی در ساختارش میخواهید خط و ربط ارگانیک و مبتنی بر تداوم و پیوستگی پیدا کنید، به این نتیجه میرسیم که اندرسون دیوانه است.
پوریا افزود: حتی کسانی که سینما را در جلوههای نامتعارفش دنبال میکنند، گاه اندرسون را نمیشناسند یا با سینمایش نسبتی برقرار نمیکنند. او یک آدم تکرو است که در دستهبندیها جا نمیگیرد و کاملا در یک اقلیت قرار دارد و با فاصله خیلی زیاد فیلم میسازد. یکی از دلایل این امر، شکل کلاژوار سکانسهای فیلمهای اندرسون است؛ برخی میگویند اگر این سکانسها را جابجا کنیم هم اتفاقی نمیافتد. و این به سبب برخورد ذهنیت یکپارچهگراست با هر چیزی که از منطق سببی و تداوم پیروی نمیکند.
وی ادامه داد: اندرسون موقعیتهایی را پرداخت میکند که در زندگی آنقدر معمولی و تکراریاند که به نظر میرسد نکتهای برای بازگویی ندارند؛ آنهم به لحاظ بصری فانتزی و به لحاظ مکث روی مسخرگی و گزندگی ابزورد. و بیننده با خود فکر میکند این چه کاریکاتور اغراقآمیزیست از شکل تعمیمپذیر این موقعیت. اینها پردازش موقعیتهایی است که در بسط زمانی خودشان خندهآور میشوند، ولی یک شوخی به شیوه سینمای کمدی نیستند که در لحظهی رخ دادن شوخی تماشاگر را به خنده بیندازد. در این فیلم گویا شاهد گزارههای بیربطی هستیم که ربط کلیشان اینست که پایان سهگانهای راجع به زندگی انسانی.
پوریا در پایان گفت: شاید تنها با تماشای فیلمهای اندرسون و دیدن تصویر ظاهرا معمولی که از روزمرگی ارائه میکند، به این نتیجه برسیم که خدا را شکر که در ایران زندگی میکنیم و نه در اسکاندیناوی. در «آوازهایی از طبقه دوم» شعری را میشنویم که در جاهایی ظاهرا راجع به روزمرگی و ستایش تنبلی و گاه برخلاف آن و در ستایش کار است. «شما زندهها» نیز با شعری از گوته شروع میشود که ظاهرا از زبان مردگانیست که به زندهها میگویند قدر رختخواب گرم و نرمتان را بدانید. به این ترتیب، ستایش بیمعنایی زندگی در این دو فیلم همزمان با هجو ملال زندگی روزمره است. اندرسون تنبلی را ستایش نمیکند، بلکه تحسینگر کنار آمدن با جریان زندگی است؛ حتی در بخشهایی از زندگی که بیحاصل است. بنابراین فیلمهای اندرسون را عامل دلسردی و افسردگی نمیدانم.